نمی دانم،
نمی دانم چه شد ای چشم من آن اشکباری هات ؟!
کجا شد دیده ی شب زنده داری هات ؟!
چرا ای دیده خشکیدی!؟
چه سود ای چشم ؛ زین بی حاصلی دیدی ؟!
که از غم سوختی اما نباریدی.
کویر خشک ویرانم
زبی آبی همی سوزد تن و جانم
مرا دریاب ، ای دریا !
بیا امروز توفان کن !
کویر خشک دل را چشمه ی فیاض جوشان کن
نمی دانم ،
به شب هایم چرا باران اشکت را نمی ریزی ؟!
که تا گردد زمین خشک دل سیراب .
چرا غم را نمی شویی ؟!
چه شد سوزت ، چه شد سازت ؟!
چه شد آن اشک های غصه پردازت؟!
چرا ای چشمه ی خشکیده ؛ این سان سرد و خاموشی؟!
چرا با من نمی سازی؟!
چرا در خود نمی جوشی ؟!
(ف . فکرت )
|